بهت

چند ماهی از جنگ می‌گذرد، اما هیچ‌چیز بهتر نشده است. در خیابان که قدم می‌زنی، ناامیدی را در چهره‌ یک نفر حتی رندوم که میبینی حالت بد میشود. لااقل گربه‌ها قبلاً شادتر بودند؛ این اواخر به‌سختی می‌توان گربه‌ی شادی پیدا کرد. انگار آن‌ها هم تفاوت بین یک محیط شاد و غمگین را می‌فهمند.

این روزها دارم به جمع کسانی می‌پیوندم که رنج و مشکلات را می‌بینند اما بی‌تفاوت از کنارش عبور می‌کنند. همیشه برایم سوال بود که چطور یک انسان به چنین دردی دچار می‌شود؛ جوابش انگار همین هست : به مرور!

جالب اینجاست که در همین دو ماهی که تقریباً هیچ کاری نکرده‌ام، قیمت دلار از ۸۰ تومان به ۱۱۰ تومان رسیده و از آن جالب‌تر، این است که حتی افراد کم‌سواد هم در مورد “مکانیزم ماشه” صحبت می‌کنند. همان‌هایی که در دوران احمدی‌نژاد با پول نفت شعار می‌دادند. انگار اینترنت کار خودش را کرده و اخبار در جامعه می‌چرخد. با این حال، من خودم را از اخبار دور کرده‌ام، چون حس می‌کنم باعث نشخوار فکری‌ام می‌شود و ذهنم را درگیر چیزهایی می‌کند که هیچ کنترلی رویشان ندارم.

وقتی به همین چهار ماه پیش فکر می‌کنم، افت خودم را به وضوح حس می‌کنم، چه برسد به چهار سال قبل. آن روزها، علاوه بر مطالعه‌ی روزانه، اخبار تکنولوژی را دنبال می‌کردم و اگر وقتی باقی می‌ماند، چند سایت و خبرگزاری خارجی را هم می‌خواندم. اما حالا، با باز کردن اینستاگرام و دیدن چند پست، حوصله‌ام سر می‌رود و از خودم می‌پرسم: “من اینجا چه کار می‌کنم؟”

احساس می‌کنم دارم پیر می‌شوم، یا شاید هم رنگ و طعم همه چیز برایم عوض شده است. گاهی که در آینه به خودم نگاه می‌کنم، با دیدن موهایی که کمی ریخته، به خودم می‌گویم: “هنوز پیر نشدی پسر، ببین چه خوشگلی!” اگر کسی آنجا باشد، حتماً می‌گوید که مرزهای خودشیفتگی را جابجا کرده‌ای.

قبلاً سعی می‌کردم جلوی هر لذت و تفریحی را بگیرم تا به کارهایم برسم، اما حالا با خودم می‌گویم: “نشد که نشد، مگر چند روز زنده‌ایم؟” و زمان چقدر سریع‌تر می‌گذرد! آنقدر سریع که قبلاً برای بیدار ماندن قهوه می‌خوردم و حالا برای خوابیدن دو عدد ملاتونین مصرف می‌کنم. البته وقتی حال و روز بعضی‌ها را می‌بینم که از من بدتر است، میخندم که مشکلم با همین ملاتونین حل می‌شود.

راستی، چند کام هم وِیپ کشیدم. طعم جالبی داشت. به نظرم هر کاری هم بکنند، نمی‌توانند جلوی بازارش را بگیرند. از سیگار خیلی بهتر است و ما فقط در حال تماشای یک تغییر در بازار هستیم.

یه بار هم به یکی از دوستانم هم غبطه خوردم. مدت‌ها بود به کسی غبطه نخورده بودم. البته حسی گذرا بود و زود فهمیدم که دلیلی نداشت، اما همان غبطه خوردن هم در نوع خودش خوش گذشت.

حدود یک ماهی می‌شود که خوابم دوباره به هم ریخته و جغد شده‌ام. خودم هم باورم نمی‌شود که نشسته‌ام و آهنگ “بهت” امیر تتلو را گوش می‌دهم. اگر شش سال پیش سناریوهای مختلفی از آینده را جلویم می‌گذاشتند، هرگز فکر نمی‌کردم مسیری که در آن قرار می‌گیرم این باشد.

اخیراً به پیدا کردن دوستان جدید فکر می‌کردم، اما دیدم حوصله‌ی قبلی‌ها را هم یکی در میان دارم و نیازی به دوست جدید حس نمی‌کنم. در واقع، دلم می‌خواست کمی بیشتر تنها باشم. حس می‌کنم در این یکی دو سال اخیر، به خاطر مشکلاتی که نظام اسلامی به وجود آورد، آنقدر که باید از تنهایی‌ام لذت نبردم و نتوانستم به چیزهایی که دوست دارم بپردازم.

چند روز پیش به این فکر می‌کردم که چقدر خوب است که خیلی باهوش نیستم. از اینکه می‌فهمم دیگران چطور دروغ می‌گویند و نقش بازی می‌کنند خسته می‌شوم. خوش به حال کسی که این چیزها را نمی‌فهمد و به عواقبش فکر نمی‌کند. این “لذت خنگی” و اینکه گاهی خودم را دست بیندازم هم برایم جالب است. همیشه که نباید در سربالایی بود؛ بالاخره سرازیری هم خودش را نشان می‌دهد.

یک بار کسی با تمسخر می‌گفت: “هنگ درام هم مگر ساز است؟ از هر کسی که هنگ درام می‌زند متنفرم.” من در دلم می‌گفتم چهار سال است که آرزو دارم درام بزنم، اما حتی از نزدیک هم فقط یکی دو بار آن را دیده‌ام.این روز ها خیلی حوصله بیان علایق خودمو هم ندارم.

فکر می‌کنم تنها چیزهایی که الان نیاز دارم، ورزش و خواب منظم است. چند ماهی است که به آن فکر می‌کنم، اما با این امید و انگیزه‌ای که برایمان ساخته‌اند، تا ته ماجرا را درنیاوریم، شب خوابمان نمی‌برد.

با خودم می‌گویم شاید این بار که به ته خط برسم، اتفاق بهتری بیفتد، هرچند تا امروز که به جایی رسیدم، چیز خاصی نشده. انگار شور و هیجان فقط برای رسیدن است و بعد همه چیز عادی می‌شود.

دلم می‌خواست یک شب با سعید بنشینم و برایم ساز بزند، اما نشد. دلم می‌خواست یک بار دیگر خاطرات قدیمی‌ام را بخوانم؛ آن روزها همه چیز قشنگ‌تر بود، زندگی روان‌تر بود.

چند باری سعی کردم از گل و گیاه مادرم مراقبت کنم، اما فهمیدم عرضه‌اش را ندارم. بعد با خودم فکر کردم چه خوب که بچه ندارم. تصور کن الان همسرم می‌گفت پاشو برو نان بگیر. شاید اگر بچه داشتم امید به زندگی‌ام بیشتر بود، اما وقتی متأهل‌ها و خانواده‌دارها را می‌بینم، به خودم می‌گویم: “خوش به حالت که نجات پیدا کرده‌ای!”

شاید نوشتن از این چیزهای کوچک مسخره به نظر برسد، اما حالا که در حال خوردن دیفن هیدرامین هستم به یاد کودکی میروم که بزور میخوردم شاید بعدا که به این نوشته نگاه کنم بگم. درسته بهانه‌ای برای به‌روز کردن وبلاگ و مرور چند وقت گذشته اما طعمش در این صبح بیاد میماند.

خیلی امیدوارم به روزهایی برگردم که با اشتیاق برای یادگیری چیزهای جدید تلاش می‌کردم و هیچ غمی نمی‌توانست جلوی فکرم را بگیرد.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

بیشتر بدانید

روند پیوستگی مطالب
در تلاشم که یادگیری های خودم را با شما به اشتراک بگذارم اگر نمیدانید مسیر یاد گیری چیست بیشتر با آن آشنا شوید
مسیر مطالب
هم چنین میتواند مسیر های یادگیری فعلی من را مشاهده کنید و با من در موارد که علاقه دارید هم مسیر شوید
تقویم محتوا
اگر برایتان جالب است از نوشته های آینده من باخبر شوید و در مواردی که دوست دارید مرا همراهی کنید.
آیا کامنت بزارم ؟
شاید سوال این باشد که آیا باید برای مطالبی که میخوانم نظر بدهم یا خیر . نظرات شما از هر مدلی ( پیشنهاد و انتقاد یا تشکر یا حتی فشردن دکمه لایک ) که باشد موجب میشود که از بینش و درک شما خواننده عزیز باخبر بشم و بتوانم بابت زمانی که شما برای خواندن مطالب کردید احساس رضایت و انرژی داشته باشم :)

آخرین نوشته ها

تقویم نوشته ها

مهر 1404
ش ی د س چ پ ج
 091011
12131415161718
19202122232425
26272829300102
030405060708