تنهایی

چند روزی هست که کلمه‌ی «تنهایی» بدجوری ذهنم رو درگیر کرده. انگار روی همه‌ی دوراهی‌های زندگی ما سایه انداخته. مثلاً یکی از بزرگترین سوال‌های هر آدمی اینه که آیا باید تنهایی زندگی کنه یا بره سراغ تشکیل خانواده؟ باید تنهایی کار کنه یا حتماً عضوی از یک تیم باشه؟ باید تنهایی تصمیم بگیره یا حتماً با کسی مشورت کنه؟

راستش رو بخواید، من خودم حداقل در دنیای «کار» به یک نتیجه‌ی شخصی رسیدم: جنگیدن تنهایی برای به دست آوردن یک کیک کوچیک، خیلی برام ارزشمندتر از همراهی با بقیه برای پختن یک کیک بزرگه.

اما هنوز نتونستم این موضوع رو توی «زندگی» شخصی‌م برای خودم قفل کنم و به یک «فکت» همیشگی تبدیلش کنم.

ما واقعاً موجودات اجتماعی هستیم؟

همه‌ی ما توی کتاب‌ها خوندیم که «انسان موجودی اجتماعی است». ولی به نظر من، سال‌هاست که تاریخ انقضای این جمله گذشته. ما امروز تنهاتریم. شاید اگه بخوام از دید تاریخی بگم، دلیل اصلیش اینه که ما آدم‌ها به محض اینکه از حالت تنهایی درمیایم و عضو یک گروه می‌شیم، اولین کارمون اینه که شروع به جنگیدن می‌کنیم. مثال ساده‌ش «قبیله» است. وقتی قبیله‌ها درست شدن، اولین کارشون برای زنده موندن چی بود؟ جمع کردن منابع بیشتر. و ساده‌ترین راهش چی بود؟ حمله به قبیله‌های دیگه تا هم منابع اون‌ها رو بگیرن و هم قدرتشون بیشتر بشه.

این «میل به قدرت» که با زندگی گروهی فعال می‌شه، سال‌هاست روی ما تأثیر گذاشته. مثال دومش «گروه‌های گنگستری» هستن. اعضای این گروه‌ها میرن زندان، اونجا مثل مدرسه مهارت‌هاشون رو بهتر می‌کنن، با گنگ‌های جدید آشنا می‌شن و در ازای محافظت یا پول، کارهای جدید براشون جور می‌شه (دقیقاً مثل فیلم «یک پیامبر»).

یه مثال ملموس‌ترش «سیاست‌بازی‌های توی شرکت‌ها» است. تا حالا ندیدید؟ به محض اینکه یه پروژه‌ی مهم پیش میاد، آدم‌ها چطور سریع تیم‌های کوچیک و «گروه»های خودی و غیرخودی می‌سازن؟ فقط برای اینکه منابع بیشتری بگیرن یا بقیه رو حذف کنن. این همون میل به قدرت قبیله‌ای، فقط در مقیاس کوچیک‌تر و مدرن‌تره.

انگار خرد جمعی جهانی، سال‌ها پیش به این نتیجه رسیده که آدم‌ها نباید اونقدر به هم وصل باشن که جنگ جهانی راه بیفته (اتحاد افراطی) و نه اونقدر از هم منفصل که چیزی مثل کره شمالی از توش دربیاد (انزوای افراطی). انگار یه جایی بین مرز انزوا و اتحاد، یه نقطه‌ی تعادل هست که فقط بتونیم همدیگه رو تحمل کنیم و همو «جر با جر» نکنیم!

خب، با فهمیدن و قبول کردن این روند، چطوری می‌تونیم بعضی از اتفاق‌های دنیای امروز رو بهتر درک کنیم؟

۱. ازدواج و روابط
به نظر من کارکردهای سنتی ازدواج تا حد زیادی از بین رفته. همیشه هم گفتم، آدمی که از ۱۳ سالگی اینترنت داشته و «هزینه‌ی عوض کردن ارتباط» براش همیشه خیلی ارزون بوده، نمی‌تونه به صورت بلندمدت با یک نفر زندگی کنه. مخصوصاً وقتی توی خانواده‌ای بزرگ شده که سر کوچک‌ترین موضوعی دعوا می‌شده.

یه دلیل دیگه‌ش هم اینه که همه‌ی ما دنبال «رشد فردی» و «خودشناسی» هستیم. نسل‌های قبلی برای بقا و خانواده، خودشون رو فدا می‌کردن، ولی نسل ما یاد گرفته که «خودش» رو در اولویت بذاره. خب، وقتی دو نفر که هر کدوم فقط دنبال منفعت و رشد فردی خودشون هستن کنار هم قرار می‌گیرن، «سازش کردن» برای بلندمدت تقریباً غیرممکن می‌شه. ازدواج ذاتاً یعنی فداکاری و گذشت، چیزی که ما نه بلدیم و نه دیگه قبولش داریم.

۲. کسب‌وکارهای SME (کوچک و متوسط)
قبلاً انتظار می‌رفت که شرکت‌های کوچیک رشد کنن و تبدیل به امپراتوری‌های بزرگ بشن. ولی تقریباً ۳۰ سالی می‌شه که ما دیگه امپراتوری جدیدی (به شکل سنتی) نداریم. دیگه خبری از اون شرکت‌های غول‌پیکر قدیمی نیست. مگر شرکت‌های تکنولوژی که در حوزه‌ی استارتاپ‌ها «یونیکورن» می‌شدن. اما توی ۱۰ سال اخیر، حتی اون‌ها هم کمرنگ‌تر شدن. چرا؟ چون با وجود غول‌های بزرگ تکنولوژی، M&A (ادغام و تملک) خیلی سریع اتفاق می‌افته و شرکت‌های کوچیک، قبل از اینکه امپراتوری بشن، خورده می‌شن.

یه مثال دیگه‌ش، همین «اقتصاد گیگی» (Gig Economy) یا فریلنسریه. دیگه کمتر کسی می‌خواد کارمند مادام‌العمر یه شرکت باشه. همه می‌خوان «رئیس خودشون باشن». این یعنی میلیون‌ها نفر که دارن «تنهایی» کار می‌کنن، نه به عنوان بخشی از یه تیم بزرگ و منسجم. همه تبدیل شدن به جزیره‌های کوچیک کاری.

پارادوکس اینترنت


ایده‌ی کلی این بود که با اومدن اینترنت و ارتباطات (مثل تلفن و موبایل)، آدم‌ها دوباره به هم وصل می‌شن و گروه‌های جدید شکل می‌گیره. ولی چرا در عمل، این روند «انفصال» و «تنهایی» روزبه‌روز بدتر شد؟

۱. گسترش اینترنت و الگوریتم‌ها
با گسترش اینترنت، «الگوریتم‌ها» اومدن. شرکت‌های غولی مثل فیس‌بوک و گوگل، آزادی واقعی «وب» رو از ما گرفتن. ما آدم‌ها به شدت معتاد شبکه‌های اجتماعی شدیم. چرا؟ چون محتوای بی‌نهایت و الگوریتم‌هایی وجود داشتن که سریع‌ترین راه برای رسیدن به چیزی که دوست داریم رو جلوی ما می‌ذاشتن.

ما در ازای «رایگان بودن» و خلاص شدن از شر «سرچ کردن»، فقط کافی بود کمی تبلیغات ببینیم. اما جالب‌تر اینجاست که این الگوریتم‌ها فقط علایق شما رو پیدا نمی‌کنن؛ اون‌ها عقاید شما رو می‌سازن. تمام تحقیقات نشون می‌ده که این شرکت‌ها از شما اجازه می‌گیرن (همون تیک «قوانین را پذیرفتم») که با خوراندن محتوایی که دقیقاً نزدیک به گروه فکری شماست، شما رو توی یک «حباب» (Echo Chamber) زندانی کنن. شما رو از هر فکر مخالفی جدا می‌کنن تا «تنهاتر» بشید و در نتیجه، راحت‌تر قابل کنترل باشید.

۲. آشوب و هوش مصنوعی
درک من اینه که وقتی هوش مصنوعی فراگیر بشه، قراره یه سری واقعیت‌هایی که تا امروز پنهان بودن یا قبولشون نداشتیم رو مثل چکش بکوبه توی سرمون. مثلاً خیلی از دروغ‌ها و خرافات‌ها رو از بین می‌بره و شاید نسل بشر بتونه منظم‌تر از قبل زندگی کنه. اما موضوع اینه که این «نظم» جدید قراره چطوری به ما کمک کنه؟ آیا مثل داستان الگوریتم‌ها و شبکه‌های اجتماعی، قراره به «ترویج» یک سری عقاید خاص و «منع» بقیه‌ی عقاید منجر بشه؟ قطعاً تا الان که اینطور نبوده (چون هنوز اول راهه)، ولی در آینده؟ به نظر من صددرصد همین خواهد بود.

جمع‌بندی:


به نظرم در آینده باید بیشتر در مورد تنهایی و تنها بودن بنویسم. ولی کاملاً به این درک رسیدم که آدم‌ها دیگه مثل قبل شاد نیستن. دلیلش هم این نیست که برای «دنیا» مهم باشه شما شاد باشید یا نه. دنیا (یا همون سیستم حاکم) یه حدی از تنهایی ما رو لازم داره تا برای «باثبات» بودنش مشکل‌ساز نشیم. تلاش همه‌ی روندها و طرز تفکرها ترند به نظر من ، با وجود کمبود منابع و افزایش جمعیت، فقط یک چیزه: شما تنها باشید تا راحت‌تر قابل کنترل باشید.

حالا این وسط، یه سری‌ها هم میان و از این تنهایی ما سوءاستفاده می‌کنن و با وعده‌های مختلف (عشق، موفقیت، تعلق گروهی) می‌خوان این تنهایی رو ظاهراً کم کنن. اما این وعده‌ها، حداقل برای من، تا به اینجای زندگی فقط «وعده» بوده و هست.

تنها چیزی که من بهش رسیدم اینه که: شما تنها هستید، مگر زمانی که «منافعی» داشته باشید که بقیه به شما توجه کنند.

حالا این «توجه» برای هر کسی معنایی داره:

برای یک بلاگر، توجه همون «فالوور» هست.

برای یک زن تنها، شاید یک «مرد» که تا آخر عمر باهاش زندگی کنه و بتونه بهش تکیه کنه.

برای یک کاپیتالیست، «پول» هست.

برای یک تکنوکرات، «علم».

برای یک بچه هم، «مادر».

و دقیقاً اینجاست که دنیا کم‌کم به ما یاد می‌ده که باید خودمون به خودمون توجه کنیم و خودمون برای خودمون ارزشمند باشیم.

و این، یعنی شروع یک تنهایی عمیق‌تر!

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

بیشتر بدانید

روند پیوستگی مطالب
در تلاشم که یادگیری های خودم را با شما به اشتراک بگذارم اگر نمیدانید مسیر یاد گیری چیست بیشتر با آن آشنا شوید
مسیر مطالب
هم چنین میتواند مسیر های یادگیری فعلی من را مشاهده کنید و با من در موارد که علاقه دارید هم مسیر شوید
تقویم محتوا
اگر برایتان جالب است از نوشته های آینده من باخبر شوید و در مواردی که دوست دارید مرا همراهی کنید.
آیا کامنت بزارم ؟
شاید سوال این باشد که آیا باید برای مطالبی که میخوانم نظر بدهم یا خیر . نظرات شما از هر مدلی ( پیشنهاد و انتقاد یا تشکر یا حتی فشردن دکمه لایک ) که باشد موجب میشود که از بینش و درک شما خواننده عزیز باخبر بشم و بتوانم بابت زمانی که شما برای خواندن مطالب کردید احساس رضایت و انرژی داشته باشم :)

تقویم نوشته ها

آبان 1404
ش ی د س چ پ ج
10111213141516
17181920212223
24252627282930
01020304050607
0809