نمیدونم شما هم این حس رو دارید یا نه، ولی من هرچی بیشتر به دور و برم نگاه میکنم، حس میکنم اوضاع یه جورایی آشناست. انگار دارم یه فیلم تکراری میبینم. آدمهای تندرو و رهبرهای رادیکال روز به روز بیشتر میشن، همه از هم عصبانیان و دنبال مقصر میگردن. هر وقت داستانهای قبل از جنگ جهانی دوم رو میخونم، میبینم اون موقع هم دقیقاً همینجوری شروع شد. یه عده آدم افراطی تو آلمان و چند جای دیگه پیدا شدن و انقدر با حرارت از ایدههای خودشون دفاع کردن که کمکم همه رو با خودشون همراه کردن. حالا هم انگار با آدمهایی مثل رهبران امروز تو کشورهای مختلف، داریم همون مسیر رو میریم.
بیاید روراست باشیم، playbook یا همون دفترچه راهنمای اینجور رهبرها خیلی شبیه همه. برگردیم به آلمانِ دهه ۱۹۳۰. کشور از جنگ جهانی اول شکست خورده بود، مردم تحقیر شده بودن و وضع اقتصادی افتضاح بود. یهو هیتلر پیداش شد. کار سختی نکرد، فقط سه تا کار ساده انجام داد: اول، چندتا مقصر پیدا کرد (یهودیها، کمونیستها، دولت وقت) و گفت تمام بدبختیها زیر سر اینهاست. دوم، یه رویای طلایی به مردم فروخت: “آلمان رو دوباره به اوج برمیگردونم!”. سوم، خودش رو به عنوان تنها ناجی معرفی کرد و هر رسانه یا مخالفی رو سرکوب کرد.
حالا برگردیم به امروز. این سناریو براتون آشنا نیست؟ شعار “آمریکا را دوباره عالی کن” دقیقاً همون وعده بازگشت به شکوه گذشته است. وقتی مدام به مهاجرها یا چین حمله میشه، داره همون کارِ پیدا کردن مقصر انجام میشه. این الگو فقط برای آمریکا نیست. تو روسیه، پوتین با رویای احیای قدرت شوروی سابق داره کشورش رو جلو میبره و غرب رو دشمن اصلی معرفی میکنه. تو اروپا هم احزاب راست افراطی با شعارهای ضد مهاجرت و ضد جهانیشدن دارن قدرت میگیرن. انگار فرمولش ساده است: به مردم خسته و عصبانی، یک دشمن و یک رویای بزرگ بده.
خب، حالا سؤال اصلی اینه که چرا این حرفها انقدر خریدار داره؟ چرا مردم به این سادگی دنبال اینجور آدمها راه میفتن؟ جواب تقریباً همیشه یه کلمه است: اقتصاد. وقتی مردم عادی زیر فشار مالی له بشن، به هر کسی که وعده نجات بده اعتماد میکنن. برای اینکه عمق فاجعه اقتصادی اون زمان رو درک کنید، به این داستان واقعی فکر کنید: در اوج تورم آلمان، ارزش پول اونقدر صفر شده بود که مردم برای خریدن یک قرص نان، باید یک فرغون پر از اسکناس با خودشون حمل میکردن! وقتی زندگی به این نقطه از پوچی میرسه، دیگه دموکراسی و آزادی بیان برای کسی مهم نیست. مردم فقط دنبال کسی میگردن که این کابوس رو تموم کنه. اون ناامیدی مطلق، بهترین سوخت برای ماشین جنگی احزاب افراطی بود.
چیزی که این وسط قضیه رو پیچیدهتر میکنه، اینه که دستهبندیهای قدیمی مثل “چپ” و “راست” دیگه جواب نمیده. قدیما معلوم بود کی طرفدار کارگره و کی طرفدار سرمایهدار. ولی الان چی؟ میبینی یه رهبر که بهش میگن “راست افراطی”، داره از سیاستهای اقتصادی حمایتی (که قبلاً کار چپها بود) حرف میزنه. یا کارگرهایی که همیشه به چپها رأی میدادن، حالا طرفدار یه ملیگرای دوآتیشه شدن.
انگار دعوای اصلی امروز دیگه سر چپ و راست نیست؛ دعوا سر “جهانیشدن” و “ملیگرایی” هست. جالبه بدونید که اینم یه تاکتیک قدیمیه. خود نازیها اسم حزبشون رو گذاشته بودن “حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان”. اونها با کلمه “سوسیالیست” کارگرها رو جذب میکردن و با کلمه “ناسیونال” محافظهکارها رو. ولی یک داستان واقعی نشون میده که این فقط یک بازی بود: ماجرای “شب دشنههای بلند” در سال ۱۹۳۴. در این شب، هیتلر دستور داد تا فرماندهان ارشد گروه شبهنظامی حزب (SA) که تفکرات سوسیالیستی و انقلابیتری داشتن رو قتلعام کنن. اون این کار رو کرد تا خیال ارتش و صنعتگرهای ثروتمند آلمان رو راحت کنه که قرار نیست هیچ انقلاب کارگری در کار باشه. این ماجرا نشون داد که برای اینجور رهبرها، “چپ” و “راست” فقط برچسبهای بیارزشی هستن که برای رسیدن به قدرت ازشون استفاده میکنن و هر وقت تاریخ مصرفشون تموم بشه، به راحتی حذفشون میکنن.
ته این همه حرف چیه؟ آیا فردا قراره جنگ جهانی سوم شروع بشه؟ معلومه که نه، هیچکس نمیتونه آینده رو پیشبینی کنه. ولی نمیتونیم چشممون رو روی این شباهتهای ترسناک ببندیم. الگوها دارن تکرار میشن: رهبران عصبانی، اقتصاد شکننده و مردمی که گیج و قطبی شدن. میگن تاریخ دقیقاً تکرار نمیشه، ولی مثل شعر، قافیههاش شبیه هم درمیاد. الان قافیه تاریخ خیلی آشنا و نگرانکننده به نظر میرسه.