اصل مطلب کتاب بلندی های بادگیر این که که نشون میده عشق واقعی هرگز کم رنگ و تکراری نمیشه و نابودی برای عشق یه چیز غیر واقعیه
نویسنده کتاب”بلندی های بادگیر”:
خانم امیلی برونته؛
در مقدمه کتاب جین ایر اثر شارلوت برونته در رابطه با خانواده و محیط زندگی ایشون و خواهراشون توضیح دادم.اما درمورد شخصیت خود خانم امیلی برونته باید به چند نکته اشاره کنم:
ایشون شاعر و داستان نویس هستن و کتاب بلندی های بادگیر معروفترین اثر ایشونه؛که به زبان ساده درمورد روزگار خودشون نوشته شده و یه موضوع جالبتر اینکه ایشون وقتی این کتاب رو مینوشتن فقط بیست و سه سالشون بوده و این خیلی برای من متاثر کننده است،که یه دختر بیست و سه ساله از همچین قدرت تفکر و قلم شیوایی میتونه برخوردار باشه.
خواهرشون خانم شارلوت برونته ایشون رو اینطور توصیف میکنه:
نیرومندتر از مردان، سادهتر از کودکان، بیهمتا در میان همتایان. شارلوت برونته
خانم امیلی برونته بر اثر بیماری سل از دنیا میره و این دقیقا همون بیماریی هست که چند نفر از افراد داستان با اون بیماری از دنیا میرن.
دنبال حقیقت نگردید ؛ حقیقت در وجود خودتان است. امیلی برونته
داستان کتاب “بلندی های بادگیر”:
ماجرا از اونجایی شروع میشه که آقای (لاک وود||Lockwood) مستاجر جدید آقای (هیث کلیف||Heath Cliff) به رسم ادب،به دیدن صاحب خانه خودش میره و در کمال ناباوری با یه برخورد غیر اخلاقی مواجه میشه.آقای هیث کلیف مهمان خودش(لاک وود)رو با چند تا سگ تنها میذاره و سگ ها به لاک وود حمله میکنن.
اون روز لاک وود به خونه خودش که اجاره کرده بود برمیگرده، اسم خونه (تراش کراس گرنج ||thrushcross grange) بود ؛اما فردای اون روز دوباره برای دیدن هیث کلیف به منطقه بلندی های بادگیر( که خونه دوم هیث کلیف بود) میره،اما این بار با دونفر دیگه آشنا میشه؛خانم هیث کلیف و آقای (هیرتن ارنشاو||Hirten Ernshaw).
لاک وود اول فکر میکنه خانم هیث کلیف همسر آقای هیث کلیف هست؛اما هیث کلیف براش توضیح میده که کاترین هیث کلیف عروسش هست و پسرش مُرده.
لاک وود که از سردی افراد خونه خیلی تعجب میکنه؛تصمیم میگیره که هرچه زود تر به خونه خودش برگرده.اما(لاک وود)در کمال ناباوری متوجه میشه؛برف زیادی باریده و نمیتونه راه خودشو پیدا کنه؛برای همین از آقای هیث کلیف درخواست جایی برای موندن میکنه.اما هیث کلیف از دادن اتاق به مهمان خودش خودداری میکنه.
خدمتکار خونه دور از چشم هیث کلیف لاک وود رو به یه اتاق عجیب و غریب راهنمایی میکنه و داستان بلندی های بادگیر از ورود لاک وود به همین اتاق شروع میشه.اسامی نوشته شده روی دیوار اتاق توجه لاک وود رو به خودش جلب میکنه:
«کاترین ارنشاو،کاترین لینتون،کاترین هیث کلیف.»
اسم های روی دیوار اونو به فکر فرو میبره.یهو بین کتاب ها چشمش به یه کتاب با جلد چرمی میوفته که روش نوشته:«کتاب کاترین ارنشاو» کتاب رو باز میکنه و شروع میکنه به خوندن یکی از خاطرات کاترین ارنشاو،تا اینکه چشماش سنگین میشه و خوابش میبره.
یهو با صدای خوردن چیزی به پنجره بیدار میشه،اولش فکر میکنه؛باد شاخه درخت ها رو به پنجره میزنه.به همین دلیل پنجره رو باز میکنه،تا شاخه درخت رو قطع کنه؛که یه دست سرد کوچولو دست لاک وود رو محکم میگیره و خودشو کاترین لینتون معرفی میکنه که بعد از مدت ها به خونه برگشته،بعد از لاک وود خواهش میکنه که اونو به داخل خونه راه بده اما لاک وود از شدت ترس فریاد میزنه و پنجره رو میبنده.
هیث کلیف از فریاد لاک وود بیدار میشه و به اونجا میاد،لاک وود ماجرا رو براش تعریف میکنه و از اتاق بیرون میره.در همین حین لاک وود صدای گریه های هیث کلیف رو میشنوه که با التماس کاترین رو صدا میزده و این ماجرا تعجب لاک وود رو چند برابر میکنه.
صبح روز بعد هیث کلیف با لاک وود همراه میشه و اونو به خونش میرسونه و ازش میخواد که ماجرای شب گذشته رو با کسی بازگو نکنه.
لاک وود وقتی به خونه برمیگرده پای صحبت خدمتکارش خانم (نلی دین||Nellie Dean)میشینه تا داستان این عشق پرسوز و گداز رو از زبون نلی بشنوه:
ماجرا اینطوریه که آقای ارنشاو بزرگ (بابا کاترین) برای کار به لیورپول میره. (کاترین||Catherine) ازش میخواد که یه شلاق براش بخره .
اما آقای ارنشاو وقتی از مسافرت برمیگرده با خودش یه پسر کولی میاره.هیندلی ( برادر کاترین )و کاترین هردو ناراحت میشن که پدرشون به جای سوغاتی اون پسر سیاه رو با خودش آورده.
آقای ارنشاو اسم اون پسر رو هیث کلیف میذاره و اونو مثل بچه های خودش بزرگ میکنه.کاترین هم باهاش دوست میشه اما هیندلی همچنان نسبت به هیث کلیف حسادت میکرده و با اون برخورد بدی داشته.به همین خاطر، آقای ارنشاو اونو به خارج از کشور میفرسته.
کاترین و هیث کلیف باهم به مدرسه میرفتن و دوستای خوبی برای هم بودن،اما روزگار نقشه پلیدی توی سرش داشته.یکی از همین روزهای خوب آقای ارنشاو به مریضی سختی دچار میشه و روز به روز ضعیف تر میشه تا اینکه روز مرگش میرسه و کاترین و هیث کلیف به شدت عزادار میشن.
هیندلی به همراه همسرش برای تشییع جنازه میاد و اولین کاری که انجام میده اینه که مقام هیث کلیف رو در حد یه خدمتکار پایین میبره.اون(هیث کلیف)دیگه حق نداشته به مدرسه بره،باید مثل بقیه کارگرها توی مزرعه کار می کرد و شب ها باید توی طویله می خوابید.
اما این قانون ها به هیچ عنوان مانع کاترین برای بازی با هیث کلیف نمیشه.اون دوتا هنوز هم با هم دوست بودن.کاترین چیزایی که تو مدرسه یاد میگرفته به هیث کلیف یاد میداده،گاهی وقتا هم در منطقه بلند های بادگیر باهم قدم میزدن.
با همین بازی های کودکانه عشقی جوانه میزنه که هیچوقت در قلب اون دوتا کمرنگ نمیشه و حتی مرگ نمیتونه ریشه این عشق رو در دل اون دوتا خشک کنه.اما هیچکدوم از اونا جرئت ابراز این عشق رو نداشتن.
یه روز که(کاترین و هیث کلیف)در بلندی های بادگیر قدم میزدن،تصمیم میگیرن سری هم به منطقه تراش کراس گرنج بزنن تا زندگی خانواده لینتون رو از نزدیک ببینن.همینطور که یواشکی از پنجره نگاه میکردن،خانواده لینتون متوجه حضور اونا میشن و فکر میکنن که اونا(کاترین و هیث کلیف)دزد هستن و سگ خونه پای کاترین رو گاز میگیره.خلاصه بچه های خانواده لینتون که کاترین رو توی کلیسا دیده بودن متوجه میشن اون کیه و ازش پذیرایی میکنن.
فردای اون روز؛آقای لینتون درباره رفتار زشت کاترین و هیث کلیف با هیندلی حرف میزنه و هیندلی که از این مسئله خیلی عصبانی میشه دستور میده که کاترین وهیث کلیف دیگه باهم بازی نکنن.
کاترین پنج هفته در کراس گرنج میمونه تا پاش به طور کامل خوب بشه و توی این مدت رفتارش خیلی تغییر میکنه.هیث کلیف از این رفتار کاترین خیلی ناراحت میشه.
در یکی از همین روزها هیرتن فرزند هیندلی به دنیا میاد و همسرش که از بیماری سل(همون بیماری نویسنده)رنج میبرده،روز به روز ضعیف و ضغیف تر میشه تا اینکه چند روز بعد از به دنیا اومدن هیرتن،همسر هیندلی با چند تا سرفه شدید از دنیا میره.هیندلی بعد از مرگ همسرش تبدیل به یه آدم دائم الخمر میشه که توی دنیا هیچی براش مهم نبوده.
از یه طرف پای ادگار لینتون به بلند های بادگیر باز شده و از کاترین تقاضای ازدواج میکنه.کاترین از ادگارد فرصت فکر کردن میگیره و با نلی دین در این مورد مشورت میکنه.وقتی کاترین در حال حرف زدن با نلی بوده،هیث کلیف صداشونو میشنوه وبرای همیشه از بلند های بادگیر میره.کاترین از دوری هیث کلیف،انقدر گریه میکنه که مریض میشه.
خانم و آقای لینتون،کاترین رو به خونه خودشون میبرن تا ازش مراقبت کنن؛اما وقتی حال کاترین خوب میشه،هردوی اونا(آقا و خانم لینتون)به بیماری مبتلا میشن و میمیرن.
یه سال بعد ادگار از کاترین خواستگاری میکنه و باهم ازدواج میکنن.خلاصه ادگار و کاترین چند سال کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنن،تا اینکه یه روز سر و کله هیث کلیف پیدا میشه و همه چیز خراب میشه.
کاترین با اصرار از همسرش میخواد تا دوستیشو با هیث کلیف ادامه بده و ادگار هم به خاطر علاقه شدید به کاترین،قبول میکنه.هیندلی هیث کلیف رو به بلند های بادگیر دعوت میکنه.
هیث کلیف که در کنار هیندلی زندگی میکنه و هرروز نیز به انتقام فکر میکنه و خودشو آماده میکنه برای روزی که وقت انتقام برسه، تا بتونه از هیندلی و ادگار،انتقام این عشق پرسوز و گداز رو که به ثمر نرسید بگیره.
اون،هر روز برای دیدن کاترین به تراش کراس گرنج میومده و در همین شرایط ایزابلا؛خواهر ادگار عاشق هیث کلیف میشه و این ماجرا رو با کاترین در میون میذاره،اما کاترین هرچقدر سعی میکنه که اونو(ایزابلا)قانع کنه که هیث کلیف پر از نفرته و اصلا آدم مناسبی برای ازدواج نیست،ایزابلا قانع نمیشه و با هیث کلیف طرح دوستی میریزه.
ادگار،که کاترین و خودخواهی های اونو عامل اصلی این ماجرا میدونه،با کاترین بحث میکنه و بیماری کهنه کاترین دوباره خودشو نشون میده و کاترین به شدت بیمار و ضعیف میشه.
توی همچین شرایطی ایزابلا از خونه فرار میکنه و تا چند روز هیچکس به جز نلی متوجه غیبتش نمیشه.اما بعد از چند روز ادگار موضوع رو متوجه میشه و خیلی ناراحت میشه.
در یکی از همین روز ها دختر کاترین به دنیا میاد و کاترین از دنیا میره.این مسئله انقدر برای ادگار اندوهبار بوده که اسم دخترشو کاترین میذاره.
وقتی تابوت کاترین داخل خونه بوده هیث کلیف برای خداحافظی با کاترین میاد.صبح روز بعد کاترین با غم و غریبی زیادی به خاک سپرده میشه جوری که حتی برادرش(هیندلی)هم در تشییع جنازه شرکت نمیکنه.
نلی مسئول مراقبت از نوزاد کاترین میشه و ادگار هم از غم و دلتنگی به کنج کتابخونه پناه میبره و خودشو با همین کار سرگرم میکنه.
یه روز که نلی در حال مراقبت از کاترین بوده ایزابلا با صورت خونی و لباس پاره به تراش کراس گرنج میاد و ازش(نلی)کالسکه و لباس گرم میخواد…
ادامه در پست بعدی منتشر خواهد شد …